سفارش تبلیغ
صبا ویژن


از یک عباس

کنکوری آپاندیسی 2
نوشته شده در 88/6/16:: 8:52 صبح
 باز هم سلام؛
در ارسال قبلی تا رسیدن به بیمارستان قائم را تعریف کردم. در ابتدا به اورژانس رفتیم تا پزشک اورژانس مرا ویزیت کند. دفترچه را که به پذیرش نشان دادیم، گفتند برو در اتاق آقای دکتر بنشین تا دکتر اورژانس بیاید. دردم بسیار شدیدتر شده بود. 5 تا 10 دقیقه با آن حال زارم در اتاق نشسته بودم و به خودم می پیچیدم که دکتر نیامد. مادرم دوباره به پذیرش رفت و سراغ  دکتر اورژانس را گرفت. بعد از یک ربع ساعت دیگر دکتر آمد. گفتم چی شده و دفترچه را دادم. پس از معاینه گفت:« آپاندیست حاد شده، باید عمل کنی، برید بخش جراحی.» گفتم:« آقای دکتر، من از دیروز نه غذای سنگینی خوردم، نه کار سنگینی کرده ام، چه طور آپاندیس دارم؟» گفت:« اصلا به غذا و کار نیست، کیسه آپاندیست اوت کرده. نگاه کن جایی از شکمت که درد می کند، درست روی کیسه آپاندیس است.» من که نمی خواستم باور کنم آپاندیس دارم گفتم:« دیشب که اینجا درد نمی کرد، اول سر دلم درد می کرد، بعد همه جا، بعدشم اینجا»  گفت:« تو کتاب برای آپاندیس نوشته: اول درد سر دل دارد بعد درد راه می ره ، می یاد روی کیسه آپاندیس.»
با این تفاصیل، راه افتادیم به سمت بخش جراحی، دیگر اصلا توان راه رفتن نداشتم. انبار تخت های متحرک کنار بخش اورژانس بود. روی یک تخت دراز کشیدم. مرا به قسمت آزمایشگاه بردند. آزمایش ادرار از من گرفتند. بعد مرا به بخش جراحی بردند. دکتر جراحی که آنجا بود مرا ویزیت کرد و گفت:« بله؛ آپاندیس داری، باید بایستی تا نتایج آزمایش هات بیاد، اگر قطعی بود عملت کنیم.» دو پرستار چند بار آمدند فشار خون و نبض و دمای بدن را گرفتند. وقتی که به بیمارستان رسیدم ساعت 12 بود. جواب آزمایش هایم ساعت یک آمد. مرا به یک اتاق بخش جراحی منتقل و به من سرم وصل کردند. دکتر گفت:« الان اتاق عمل پر است، هر وقت خالی شود تو را می بریم.» ساعت 2 دوباره دکتر آمد و گفت:« یک آپاندیسی دیگر را که از تو حالش وخیم تر بوده، به اتاق برده اند. بعد از او نوبت توست.»ساعت سه ونیم، پرستار آمد و یک لباس جراحی به من داد که بپوشم. پرستار گفت: «باید تمام لباس هایت را در بیاوری و این را بپوشی.» من فکر می کردم این روپوش شبیه روپوش دکتران باید رو به جلو پوشید ، لباس را بر عکس و اشتباه پوشیدم. که البته این لباس را باید برعکس لباس دکتران و پرستاران و مشابه دیگر مریضان مخصوصا لباس بیماران روانی بپوشیم. بالاخره در بیمارستان باید یک جوری بتوانند مریض را از دکتر تشخیص بدهند یا نه؟؟؟؟ ساعت چهار به اتاق عمل رفتم. خودم هم نفهمیدم چگونه بیهوش شدم.
نزدیک های ساعت شش از خواب در یکی از اتاق های بخش عمومی بیمارستان بیدار شدم. تا چند روز فقط چای، ماست و سوپ رقیق به من می دادند. که سوپ را اصلا دلت نمی خواست که بخوری. بعد از سه چهار روز شروع کردم راه رفتن. البته نمی دانم در آن سرم های چه می ریختند که تا دو هفته بعد همه اش خواب بودم. در تمام یک هفته ای که درآنجا بودم یک نفر به عیادت من نیامد( البته حق داشتند چون نمی دانستند.) جمعه مرا مرخص کردند. دکتر توصیه کرد که چیزی بلند نکنم، فشار به شکمم وارد نشود و تا شش ماه پایم را محکم به زمین نکوبم. و همچنین یک شنبه هفته بعد برای کشیدن بخیه ها به درمانگاه بیمارستان مراجعه کنم.
مرا در خانه بسیار تحویل می گرفتند که آدم هوس می کرد هر ماه یک بار آپاندیس بگیرد و عمل کند.به هر حال در آن موقع که بهترین ایام درس خواندن برای کنکور بود، خانه نشین شدم و نتوانستم خوب درس بخوانم.
خوب شما نیز دوست دارید آپاندیس بگیرید یا نه ؟؟؟ نظرات خودتان را به ما اعلام کنید.
راستی با ما تبادل لینک کنید.


کلمات کلیدی : خاطرات روزانه
پیامها داغ کن - کلوب دات کام

کنکوری آپاندیسی 1
نوشته شده در 88/6/15:: 11:27 صبح
سلام! نمی دانم شما هم مثل من از همان آدم هایی هستید که مریض نمی شوند و نمی شوند؛ وقتی مریض می شوند، می افتند و رو به قبله دراز می کشند یا نه؟؟؟ می خواهید تمام مراحل یک آپاندیس را از زبان یک آپاندیس زده مفلوک بشنوید یا نه؟؟؟
اردیبهشت امسال بود، پیش دانشگاهی تعطیل شده بود و من سخت مستغرق درس خواندن برای کنکور بودم. در مشهد، نمایشگاه طلا، جواهر و سنگ های قیمتی برگزار شده بود. روز جمعه، 11 اردیبهشت 1388، آخرین روز نمایشگاه بود که خانواده گفتند: « بسه، دیگه نمی خواد بخونی، بیا بریم نمایشگاه.» من هم قبول کردیم و بعد از ظهر رفتیم آنجا.
از نمایشگاه که بگویم، اینکه جای جالبی بود. کلی طلا، نقره، و انواع سنگ بود که چشم آدم را به برق زدن وا می داشتند. یک گردن بند ( اسمش فقط گردن بند بود) دیدیم به چه بزرگی، نیم کیلو وزن و اندازه یک سپر بزرگ بود، در حقیقت یک سپر بود از جنس طلا!!!
ساعت شش بعد از ظهر بود. یک احساس گرسنگی و سوزش سر دل داشتم. فکر می کردم گرسنه هستم و باید یک چیزی بخورم. به خانه که ساعت 7 رسیدیم درد سر دلم بیشتر شده بود. دیگر خسته و کسل شده بودم و اصلا توانایی حرکت نداشتم. میل به غذا هم اصلا نداشتم. از خستگی و درد، من که همیشه ساعت 12 شب می خوابیدم، ساعت 8 به رخت خواب رفتم. سفره شام را که آوردند ، اصرار کردند که شام بخورم. هر چه گفتم میل ندارم و سر دلم درد می کند، گفتند:« گرسنه ای و از ظهر چیزی نخوردی، باید چیزی بخوری تا درد سر دلت هم خوب بشه.» از ما اصرار و از آنها انکار. بدترین چیز برای آدم مریض آن است که بگوید: «درد دارم» و کسی باور نکند. بالاخره سر سفره نشستم و تنها چیزی که توانستم بخورم یک کاسه ماست بود.
آخر سر، ساعت نه به رخت خواب رفتم. بعد از چند دقیقه که لامپ ها خاموش شده بود، در رخت خواب احساس کردم (گلاب به رویتان) دارم بالا می آورم. دویدم سمت دستشویی. از این به پس، سر دلم درد نمی کرد بلکه تمام دلم درد می کرد و هر لحظه بیشتر می شد. هر چند دقیقه یک بار بالا می آوردم. چند لیوان جوشانده به من دادند. تا ساعت 2 هرچی خورده بودم از ماست و جوشانده بالا آوردم و دیگر معده ام خالی شده بود. از این به بعد تا ساعت 6 صبح نخوابیدم. هر چند دقیقه احساس بالا آوردن داشتم اما چون معده ام خالی شده بود دیگر چیزی بالا نمی آوردم، در عوض معده ام آن قدر منقبض می شد که به هم خوردن دیواره هایش را حس می کردم.( یک لحظه تصور کنید). تازه معنی این شعر را فهمیدم:
حسرت و زاری که در بیماری است               وقت بیماری همه بیداری است
پس بدان این اصل را ای اصل جو                  هر که را درد است، او برده ست بو
هر که او بیدارتر، پر دردتر                         هر که او هشیارتر، رخ زردتر
ساعت 6 تا 8 صبح از فرط خستگی خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیگر قسمت سمت راست شکمم روی آپاندیس درد می کرد. رفتیم دکتر.دکتر گفت:« مشکوک به آپاندیسیت هستی. اگر می تونی راه بری، می فرستمت چند تا آزمایش انجام بدی، بیاری اینجا تا نتیجه رو ببینم» گفتم:« من حتی نمی تونم روی پاهام بایستم، آقای دکتر» گفت:« پس برو بیمارستان قائم، آنجا تمام آزمایش ها را خودشان انجام می دهند.» با ناکسی دربست از جلو مطب به بیمارستان قائم رفتیم.
بقیه ماجرا و آنچه در بیمارستان اتفاق افتاد و بعد از عمل را در ارسال بعدی خواهم گفت. تا بعد!!!


کلمات کلیدی : خاطرات روزانه
پیامها داغ کن - کلوب دات کام

این عکس و
نوشته شده در 88/6/10:: 12:51 عصر

این عکس را که می بینید بلاهای زیادی سرش آمده.


حدود سه سال پیش برای گرفتن کارت ملی چهارشنبه شبی حدود ساعت 5 یا 6 بعد از ظهر به عکاسی رفتم. بعد از گرفتن عکس، عکاس گفت: فردا عکس هایت حاضر می شود. بیا و بگیر. ما فردا رفتیم گفت : چون عکس را دیر وقت گرفتی ، عکس به چاپ خانه نرسیده است. برو فردا بیا!! فردایش جمعه رفتیم، گفت: چون امروز جمعه است، چاپ خانه تعطیل است و عکست چاپ نشده. برو فردا بیا!! گفتم سه روز پیش عکس را گرفتم چطوری هنوز حاضر نکرده اید؟ من عکس ها را لازم دارم. عکاس به طرفة العینی از روی فایل عکسم که در رایانه اش داشت با یک چاپگر عهد بوق 6 تا عکس برقی چاپ کرد و به ما داد. خلاصه فردایش یک هفته طول کشید. در طول این سه سال تمام آن 18 عکس واین 6 عکس برقی را مصرف کرده و به هر اداره و مدرسه ای به اسم عکس جدید و نو قالب کردم.
روزی که می خواستم کنکور ثبت نام کنم، تقریبا 6 ماه پیش، خانه را بالا و پایین کردم که یک عکس  برای کارت ورود به جلسه پیدا کنم. آخر سر یکی از این عکس های برقی را روی یک کارت پیدا کردم .آن را کندم و رفتم کافی نت از این عکس با یک اسکنر عهد بوق تر از آن چاپگر اسکن کردم و برای سایت سنجش  که هراز تهدید و اخطار می کرد که در صورت خراب بودن عکس حق ورود به جلسه را ندارید، این عکس معلوم الحال را ارسال کردم. حالا این عکس را که می بینید، که به این قیانه افتاده باور کنید من نیستم!!! این عکس نرگسان مست و نافذ مرا، شکن زلف مرا، مروارید های گنجه مرا، چاه چونه مرا، کمان ابروی مرا، پیشانی فراخ مرا، گونه های گلگون مرا، لعل های سرخ و شیرین مرا، بینی موزون و متناسب مرا ، هیچ کدام را نشان نمیدهد، به خدا، به خدا نه، (قسم دروغ به خدا با زبان روزه گناه است) این که که میبینید من نیستم.

راستی با نظرات خود ما را مشعوف و متاثر فرمایید. ما مایل به تبادل لینک نیز هستیم اگر شما بخواهید.

 



کلمات کلیدی : خاطرات روزانه، طنز
پیامها داغ کن - کلوب دات کام

<      1   2      
<برای دریافت کد کلیک کنید>