نوشته شده در 88/9/6:: 1:22 عصر
اهل دانشگاهم روزگارم خوش نیست ژتونی دارم خرده عقلی
سر سوزن شوقی اهل دانشگاهم پیشه ام گپ زدن است گاه گاهی می نویسم تکلیف می سپارم به شما تا به یک نمره ناقابل بیست
که در آن زندانیست دلتان زنده شود چه خیالی چه خیالی میدانم گپ زدن بیهوده است خوب میدانم دانشم بیهوده است اوستاد از من پرسید چقدر نمره ز من می خواهی من از او پرسیدم دل خوش سیری چند
کلمات کلیدی : طنز، خواندنی |