نوشته شده در 88/6/15:: 11:27 صبح
سلام! نمی دانم شما هم مثل من از همان آدم هایی هستید که مریض نمی شوند و نمی شوند؛ وقتی مریض می شوند، می افتند و رو به قبله دراز می کشند یا نه؟؟؟ می خواهید تمام مراحل یک آپاندیس را از زبان یک آپاندیس زده مفلوک بشنوید یا نه؟؟؟ اردیبهشت امسال بود، پیش دانشگاهی تعطیل شده بود و من سخت مستغرق درس خواندن برای کنکور بودم. در مشهد، نمایشگاه طلا، جواهر و سنگ های قیمتی برگزار شده بود. روز جمعه، 11 اردیبهشت 1388، آخرین روز نمایشگاه بود که خانواده گفتند: « بسه، دیگه نمی خواد بخونی، بیا بریم نمایشگاه.» من هم قبول کردیم و بعد از ظهر رفتیم آنجا. از نمایشگاه که بگویم، اینکه جای جالبی بود. کلی طلا، نقره، و انواع سنگ بود که چشم آدم را به برق زدن وا می داشتند. یک گردن بند ( اسمش فقط گردن بند بود) دیدیم به چه بزرگی، نیم کیلو وزن و اندازه یک سپر بزرگ بود، در حقیقت یک سپر بود از جنس طلا!!! ساعت شش بعد از ظهر بود. یک احساس گرسنگی و سوزش سر دل داشتم. فکر می کردم گرسنه هستم و باید یک چیزی بخورم. به خانه که ساعت 7 رسیدیم درد سر دلم بیشتر شده بود. دیگر خسته و کسل شده بودم و اصلا توانایی حرکت نداشتم. میل به غذا هم اصلا نداشتم. از خستگی و درد، من که همیشه ساعت 12 شب می خوابیدم، ساعت 8 به رخت خواب رفتم. سفره شام را که آوردند ، اصرار کردند که شام بخورم. هر چه گفتم میل ندارم و سر دلم درد می کند، گفتند:« گرسنه ای و از ظهر چیزی نخوردی، باید چیزی بخوری تا درد سر دلت هم خوب بشه.» از ما اصرار و از آنها انکار. بدترین چیز برای آدم مریض آن است که بگوید: «درد دارم» و کسی باور نکند. بالاخره سر سفره نشستم و تنها چیزی که توانستم بخورم یک کاسه ماست بود. آخر سر، ساعت نه به رخت خواب رفتم. بعد از چند دقیقه که لامپ ها خاموش شده بود، در رخت خواب احساس کردم (گلاب به رویتان) دارم بالا می آورم. دویدم سمت دستشویی. از این به پس، سر دلم درد نمی کرد بلکه تمام دلم درد می کرد و هر لحظه بیشتر می شد. هر چند دقیقه یک بار بالا می آوردم. چند لیوان جوشانده به من دادند. تا ساعت 2 هرچی خورده بودم از ماست و جوشانده بالا آوردم و دیگر معده ام خالی شده بود. از این به بعد تا ساعت 6 صبح نخوابیدم. هر چند دقیقه احساس بالا آوردن داشتم اما چون معده ام خالی شده بود دیگر چیزی بالا نمی آوردم، در عوض معده ام آن قدر منقبض می شد که به هم خوردن دیواره هایش را حس می کردم.( یک لحظه تصور کنید). تازه معنی این شعر را فهمیدم: حسرت و زاری که در بیماری است وقت بیماری همه بیداری است پس بدان این اصل را ای اصل جو هر که را درد است، او برده ست بو هر که او بیدارتر، پر دردتر هر که او هشیارتر، رخ زردتر ساعت 6 تا 8 صبح از فرط خستگی خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیگر قسمت سمت راست شکمم روی آپاندیس درد می کرد. رفتیم دکتر.دکتر گفت:« مشکوک به آپاندیسیت هستی. اگر می تونی راه بری، می فرستمت چند تا آزمایش انجام بدی، بیاری اینجا تا نتیجه رو ببینم» گفتم:« من حتی نمی تونم روی پاهام بایستم، آقای دکتر» گفت:« پس برو بیمارستان قائم، آنجا تمام آزمایش ها را خودشان انجام می دهند.» با ناکسی دربست از جلو مطب به بیمارستان قائم رفتیم. بقیه ماجرا و آنچه در بیمارستان اتفاق افتاد و بعد از عمل را در ارسال بعدی خواهم گفت. تا بعد!!!
کلمات کلیدی : خاطرات روزانه |